1. جنگ پیر
این جنگ پیر
داشت خمیازه میکشید
که
خمپاره ای خوابش را پراند
و موشکی او را به شک انداخت:
بخوابد
یا
برخیزد.
بالاخره
عصای نیزهای اش را برداشت
و برخاست.
این جنگ پیر
داشت خمیازه میکشید
که
خمپاره ای خوابش را پراند
و موشکی او را به شک انداخت:
بخوابد
یا
برخیزد.
بالاخره
عصای نیزهای اش را برداشت
و برخاست.
هوالمصوِّر
...
خبر این است که: من نیز کمی بد شده ام
اعتراف این که:
در این شیوه
سرآمد شده ام
پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم
شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده ام
عشق برخاست که شاعرتر از آنم بکند
که همان لحظه ی دیدار تو، شاید شده ام
شعر و عشق
این سو و آن سویِ صراط اند
- که من
چشم را بسته و از واهمه اش رد شده ام
مدعی نیستم
- اما:
هنری بهتر از این؟
که همانی که کسی حدس نمی زد شده ام!
منو از نگاه مهربون و راهنمایی هاتون بی نصیب نذارید.
یا علی.